و به نامِ او...🌱
سلام!
[انشا]
ماه در حالی که مخفیانه پشت ابر ایستاده بود؛ به نور خورشید که در حال غروب کردن بود چشم دوخته بود.
میدانست رسیدن به خورشید آرزویی محال است.
اما این را بهتر میدانست که وقت زیادی برای تماشای خورشید ندارد و هر آن ممکن است خورشید از مقابل دیدگانش ناپدید شود.
ماه در یک حرکت ناگهانی از پشت ابر بیرون آمد و مقابلش ایستاد. خورشید و ماه... هرکدام در یک طرف از کرانه های آسمان ایستاده و به یکدیگر زل زده بودند.
ماه با چشمانی که گویی در آنها چلچراغ روشن شده بود به خورشید نگاه میکرد... و خورشید هم با نگاهی کنجکاو به او چشم دوخته بود.
ماه درحالی که انگشتانش را به یکدیگر تاب میداد و آن ها را میچلاند سلامی زیر لب زمزمه کرد.
خورشید که از حرکات ماه خندهاش گرفته بود درحالی که لُپ هایش را از درون گاز میگرفت و به جان آنها افتاده بود تا خنده اش را نگهدارد؛ پاسخ سلامش را داد.
ماه که گویی محو خنده خورشید شده بود، آهی کشید و آن را به بیرون فروفرستاد. کمی این پا و آن پا کرد و سپس گفت: میخواهم امشب خوب به حرفایم گوش بسپاری. نگاهِ منتظر خورشید را که دید ادامه داد: به یاد دارم در دوران نوجوانی؛ روزی مادرم مرا به دنبال خواهرم ستاره، که در مهدکودک آسمان درس میخواند فرستاد.
در راه دختری را دیدم که گویی صورتش چون الماس میدرخشید. نمیدانم آن لحظه چه اتفاقی افتاد اما این را خوب میدانم که بعد از دیدنش گویی تکه ای از قلب من را با خود ربوده بود. از آن روز به هر نحوی سعی میکردم او را مخفیانه نگاه کنم و دلتنگیام را با دیدنش به پایان برسانم و اما امشب پس از سالها رو به روی همان دخترکِ رویاهایم ایستاده ام. خورشید که گویی فکر میکرد خواب است آرام ناخن های بلندش را در کف دست خود فشرد و از بیداری خود اطمینان خاطر حاصل کرد. سپس با حالتی ناباور زمزمه کرد: این غیر ممکن است! ماه که غم در چشمانش لانه کرده بود سری تکان داد و آرام بغضش را فروفرستاد و در برابر گفت: این را میدانم اما میشود هر روز قراری عاشقانه بگذاریم و از دور یکدیگر را تماشا کنیم.
خورشید که داشت به پیشنهاد ماه میاندیشید؛ موهایش را پشت گوشش انداخت و درحالی لبخند میزد گفت: قبول است! ماه که گویی روی ابر ها سیر میکرد عاشق تر از هر لحظه دیگری به او چشم دوخت.
و این بود شروع عاشقانه ماه و خورشید...!